ای که منع گریه ی بی اختیارم می کنی
گر بدانی حال من گریان شوی بی اختیار
***
ای که منع گریه ی بی اختیارم می کنی
گر بدانی حال من گریان شوی بی اختیار
***
خب دوستان امیدوارم که حالتون خوب باشه. میبینم که تو این دو سه روزی که ما نبودیم، کلی فعالیت داشتید و خلاصه ترکوندید. به ما که سخت گذشت؛ چون واقعا هوا گرم بود این چند روز ولی خب دیگه کارمه دیگه شیرینی خودشو داره. راستی بابت پیشنهاد های عالی تون برای رمان هم یه دنیا ممنون و برای نخوندن پست هاتون هم بسیییار عذر میخوام.
خب حالا برا این که پست خالی از لطف هم نباشه، یه تک بیتی زیبا هم بهتون تقدیم میشه:
به صورتی که تویی کمتر آفریده خدا
تو را کشیده و دست از قلم کشیده خدا
سلیم
دخترک طبق معمول هرروز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ باحسرت نگاه کرد. بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد: اگر تا پایان ماه هرروز بتوانی تمام چسب زخمهایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات میخرم.
دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت: یعنی من باید دعا کنم که هرروز دست و پا یا صورت ۱۰۰ نفر زخم بشه تا...
و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه... خدا نکنه... اصلا کفش نمیخوام!
از لب سرخ تو حرفی نزدم، می ترسم
زعفران باد کند دست خراسانی ها
جواد منفرد
بزغاله ای بالای پشت بامی رفته بود.
در آن هنگام، گرگی از کنار آن خانه عبور می کرد.
بزغاله به وی ناسزا گفت.
گرگ به بزغاله گفت تو به من ناسزا نمی گویی، بلکه آن جای بلندی که بر بالای آن ایستاده ای به من ناسزا می گوید!
قطره تویی، بحر تویی، لطف تویی، قهر تویی
قند تویی، زهر تویی، بیش میازار مرا
جناب مولوی
شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد.
وقتی زنگ را زدند، بیدار شد و چشمش به دو مسئله ای که روی تخته نوشته شده بود، افتاد. با عجله آن ها را نوشت و با این باور که استاد آن دو مسئله را برای تکلیف منزل داده است، تمام آن روز و شب را برای حلشان تلاش کرد.
هیچ یک را نتوانست حل کند. اما در طی آن هفته، دست از کوشش بر نداشت تا اینکه بالاخره یکی از آن ها را حل کرد و نزد استاد برد. استاد شگفت زده شد و به او گفت: من این مسئله را به عنوان غیر قابل حل ترین مسائل ریاضی بر روی تخته نوشتم!
روزی ثروتمندی سبدی پر از غذاهای فاسد به فقیری داد.
فقیر لبخندی زد و سبد را گرفته و از قصر بیرون رفت.
فقیر همه آنها را دور ریخت و به جایش گلهایی زیبا و قشنگ
در سبد گذاشت و بازگردانید.
ثروتمند شگفت زده شد و گفت:
چرا سبدی که پر از چیزهای کثیف بود،
پر از گل زیبا کرده ای و نزدم آورده ای؟!
فقیر گفت: هر کس آنچه در دل دارد می بخشد…
ز مهجوران نمی جویی نشانی
کجا رفت آن وفا و مهربانی؟
هزاران جان ما و بهتر از ما
فدای تو که جانِ جانِ جانی!
مولوی