۷ مطلب با موضوع «دست نویس :: دیگران» ثبت شده است

کفش های قرمز

دخترک طبق معمول هرروز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ باحسرت نگاه کرد. بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد: اگر تا پایان ماه هرروز بتوانی تمام چسب زخمهایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات میخرم.

دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت: یعنی من باید دعا کنم که هرروز دست و پا یا صورت ۱۰۰ نفر زخم بشه تا...

و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه... خدا نکنه... اصلا کفش نمیخوام!

  • ۸
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • .. مــَـمــَّـد ..
    • پنجشنبه ۹ شهریور ۹۶

    ناسزا

    بزغاله ای بالای پشت بامی رفته بود.

    در آن هنگام، گرگی از کنار آن خانه عبور می کرد.
    بزغاله به وی ناسزا گفت.
    گرگ به بزغاله گفت تو به من ناسزا نمی گویی، بلکه آن جای بلندی که بر بالای آن ایستاده ای به من ناسزا می گوید!


    پ.ن:
    خیلی با داستانش حال کردم ...
  • ۱۲
  • نظرات [ ۲۷ ]
    • .. مــَـمــَّـد ..
    • يكشنبه ۵ شهریور ۹۶

    تلاش

    شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد.

    وقتی زنگ را زدند، بیدار شد و چشمش به دو مسئله ای که روی تخته نوشته شده بود، افتاد. با عجله آن ها را نوشت و با این باور که استاد آن دو مسئله را برای تکلیف منزل داده است، تمام آن روز و شب را برای حلشان تلاش کرد.

    هیچ یک را نتوانست حل کند. اما در طی آن هفته، دست از کوشش بر نداشت تا اینکه بالاخره یکی از آن ها را حل کرد و نزد استاد برد. استاد شگفت زده شد و به او گفت: من این مسئله را به عنوان غیر قابل حل ترین مسائل ریاضی بر روی تخته نوشتم!



    پ.ن:
    واقعا یارو چه حالی داشته ها ... خدایا ازین حالا به مام بده تا تلاش کنیم!

  • ۸
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • .. مــَـمــَّـد ..
    • چهارشنبه ۱ شهریور ۹۶

    دل

    روزی ثروتمندی سبدی پر از غذاهای فاسد به فقیری داد.                                                

    فقیر لبخندی زد و سبد را گرفته و از قصر بیرون رفت.

    فقیر همه آنها را دور ریخت و به جایش گلهایی زیبا و قشنگ

    در سبد گذاشت و بازگردانید.

    ثروتمند شگفت زده شد و گفت:

    چرا سبدی که پر از چیزهای کثیف بود،

    پر از گل زیبا کرده ای و نزدم آورده ای؟!

    فقیر گفت: هر کس آنچه در دل دارد می بخشد…


    پ.ن:
    جدای از مفهوم زیبای داستان ولی کاش اونجا بودمو قیافه ثروتمنده رو می دیدم :))

  • ۷
  • نظرات [ ۲۴ ]
    • .. مــَـمــَّـد ..
    • دوشنبه ۳۰ مرداد ۹۶

    میوه مورد علاقه

    چند وقت پیش همینطور که مشغول وبگردی بودم، به چیز جالبی تو علم روانشناسی برخوردم.
    واقعا برام جالب بود که میشه به وسیله میوه مورد علاقه، شخصیت خودتو بشناسی. نوشته شده بود که اگه به شما میوه تعارف بشه، شما حاضرید که کدومشونو بر دارید و با این کار شما می تونید شرایط روحی و روانی خودتون رو تشخیص بدید.
    البته شاید توی این لیست، بعضی میوه هایی که شما اونا رو دوست دارید و می میرید براش ننوشته باشه ولی شما میتونید با اولویت بندی میوه های مورد علاقه تون، به شخصیت خودتون پی ببرید.
    اون میوه ها عبارتند از: پرتقال، سیب، آناناس، موز، نارگیل، انبه، گیلاس، انگور سیاه، هلو یا گلابی...
    به علت کمبود جا
    برای مشاهده ویژگی هر میوه به ادامه مطلب مراجعه کنید.


    پ.ن:
    خود من به شخصه اگه میوه بهم تعارف بشه و فصلش باشه پرتقال رو به بقیه ترجیح میدم... شما کدومو بر میدارید؟؟

  • ۵
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • .. مــَـمــَّـد ..
    • پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶

    امید

    تنها بازمانده یک کشتی شکسته با جریان آب به یک جزیره دور افتاده برده شد. او با بی قراری به درگاه خدا دعا می کرد، تا او را نجات بخشد. او ساعت ها به اقیانوس چشم می دوخت تا شاید نشانی از کمک بیابد؛ اما هیچ چیز به چشم نمی خورد.

    سر آخر نا امید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد تا از خود و وسایل اندکش محافظت کند. روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش دید یعنی بد ترین چیز ممکن برایش پیش آمده بود.

    او با دیدن آتش، عصبانی و اندوهگین فریاد زد:«خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟» صبح روز بعد، او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می شد، بیدار شد و آن کشتی را دید که به نجاتش می آمد.

    مرد از نجات دهندگانش پرسید:«چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟» آنها در جواب گفتند:«ما با علامت دودی که فرستادی، تو را یافتیم!»



    پ.ن:
    باید قدر بدونیم..

  • ۷
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • .. مــَـمــَّـد ..
    • چهارشنبه ۲۵ مرداد ۹۶

    فرشته ای به نام مادر

    دکتری به خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که مادرت به عروسی ما نیاید. آن جوان به فکر فرو رفت و نزد یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت:
    در سن یک سالگی پدرم مرد و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تأمین کند، در خانه های مردم رخت و لباس می شست. حالا دختری که خیلی دوستش دارم، شرط کرده است که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است.این موضوع مرا خجالت زده کرده و بر سر دوراهی مانده ام، به نظرتان چکار کنم.
    استاد به او گفت:
    از تو خواسته ای دارم به منزل برو و دستان مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا تا  به تو بگویم چکار کنی.
    جوان به منزل رفت و با حوصله دستان مادرش را در دست گرفت که بشوید ولی ناخواداگاه اشک بر روی گونه هایش سرازیر شد؛ زیرا اولین بار بود که دستان مادرش درحالی که از شدت شستن لباس های مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته بودند، را دید. طوری که وقتی آب را روی دستان مادر می ریخت از درد به لرزه می افتاد. پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت:
    ممنونم که راه درست را به من نشان دادید. من مادرم را به امروزم نمیفروشم چون اون زندگیش را برای آینده من تباه کرده است.


    پ.ن:
    باید قدر بدانیم...

  • ۹
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • .. مــَـمــَّـد ..
    • يكشنبه ۲۲ مرداد ۹۶
    می نویسم;
    تنها که می شم;
    خسته که می شم;
    شـــــــاد که می شم;
    غـمــگـیــن که می شم;
    عصــبــانـــی که می شم;
    بـی حـوصــــله که می شم;
    می نویسم;
    و در "قلک"ـم ذخیره می کنم...
    موضوعات