۱۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

کودکانه!

مثل همیشه در حال تفکر و اینا بودم که یهو یاد دوران بچگی و کارتون هاش افتادم.

چقدر پای تلویزیون میشستم و کارتون می دیدم. واقعا چه لذتی داشت.

الان هم که کلی سال از اون دوران می گذره، گاهی اوقات برای تنوع هم که شده، انیمیشن های باحال و پر طرفدار رو می بینم.

آخرین انیمیشنی که دیدم و ازش خوشم اومد و کلی ازش تعریف می شد، بچه رئیس (the boss baby) بود. واقعا زیبا و دیدنیه!



پ.ن:
شما هم تو دوران بچگی کارتون می دید؟!؟

  • ۱۰
  • نظرات [ ۲۳ ]
    • .. مــَـمــَّـد ..
    • سه شنبه ۳۱ مرداد ۹۶

    دل

    روزی ثروتمندی سبدی پر از غذاهای فاسد به فقیری داد.                                                

    فقیر لبخندی زد و سبد را گرفته و از قصر بیرون رفت.

    فقیر همه آنها را دور ریخت و به جایش گلهایی زیبا و قشنگ

    در سبد گذاشت و بازگردانید.

    ثروتمند شگفت زده شد و گفت:

    چرا سبدی که پر از چیزهای کثیف بود،

    پر از گل زیبا کرده ای و نزدم آورده ای؟!

    فقیر گفت: هر کس آنچه در دل دارد می بخشد…


    پ.ن:
    جدای از مفهوم زیبای داستان ولی کاش اونجا بودمو قیافه ثروتمنده رو می دیدم :))

  • ۷
  • نظرات [ ۲۴ ]
    • .. مــَـمــَّـد ..
    • دوشنبه ۳۰ مرداد ۹۶

    دل تو دل شد!!!

    دل به دلبر دادم و دلدار، دل را، دل ندید

    دل به دلبر دل سپرد، دلدار، پا از دل کشید

     حضرت مولانا

    پ.ن:
    من زیاد از شعر چیزی حالیم نمیشه (البته علاقه دارما!).. ولی دیگه نظیر اشعار شعرای قدیم پیدا نمیشه!

  • ۷
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • .. مــَـمــَّـد ..
    • يكشنبه ۲۹ مرداد ۹۶

    خوشمزه ی بدرد نخور!

    میگن مردم قدیم هم غذای حاضری یا همون فست فود رو داشتن و استفاده میکردن. ولی خب فست فودای اونا با ما خیییلی فرق داشته؛ یعنی به نظر میاد که اونا سالم تر بودن. مثلاً توی روم باستان، دکه های نون و زیتون بود یا توی شرق آسیا، مغازه های فروش رشته فرنگی بوده و خیلی جاهای دیگه.

    خب این روند همینطور ادامه داشته تا سال 1912 یعنی حدوداً 105 سال پیش که توی آمریکا یه رستورانی به نام "اتومات" وا میشه و به طور رسمی شروع به فروش فست فود می کنه (والا هر چی میکشیم از دست این آمریکایی هاس!!). خلاصه وقتی میبینن مردم استقبال بی نظیری از این غذا ها کردن، یه شرکت دیگه به نام "قلعه سفید" تو آمریکا وا میشه و بعدشم که سر و کله ی برادران مک دونالد پیدا میشه و تا الان که به اینجا رسیده شده.

    من چند روزی هست که به خاطر کارم، مجبورم به اتفاق دوستام برای ناهار فست فود بخورم. به نظرم اصلا نمیشه این غذا ها رو با غذای خونه مقایسه کرد!! چون اولش که میخوام سفارش بدم، و منتظرم که برام بیارن، خوشحالم و با خودم فک می کنم که الان میخوام چییی بخورم ولی بعدش که نوش جان کردم، اصاً یه حال بدی بم دست میده و به شدت معدم سنگین می شه. تازه اگه بعدش نوشابه هم بخورم که دیگه واویلاس (حالا خوبه من نوشابه رو ترک کردم).

    خلاصه این حرفا رو زدم که بگم آقا، گول ظاهر اینارو نخورید و تا مجبووووور نشدید ازین غذا ها استفاده نکنید، یعنی آدم نون خالی بخوره ولی اینارو نخوره!!


    پ.ن:
    خخ خود این عکسی که گذاشتم، تمام حرفامو از بین می بره...

  • ۸
  • نظرات [ ۲۱ ]
    • .. مــَـمــَّـد ..
    • شنبه ۲۸ مرداد ۹۶

    جان - جان ..

    ز مهجوران نمی جویی نشانی

    کجا رفت آن وفا و مهربانی؟

    هزاران جان ما و بهتر از ما

    فدای تو که جانِ جانِ جانی!


    مولوی

  • ۹
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • .. مــَـمــَّـد ..
    • جمعه ۲۷ مرداد ۹۶

    میوه مورد علاقه

    چند وقت پیش همینطور که مشغول وبگردی بودم، به چیز جالبی تو علم روانشناسی برخوردم.
    واقعا برام جالب بود که میشه به وسیله میوه مورد علاقه، شخصیت خودتو بشناسی. نوشته شده بود که اگه به شما میوه تعارف بشه، شما حاضرید که کدومشونو بر دارید و با این کار شما می تونید شرایط روحی و روانی خودتون رو تشخیص بدید.
    البته شاید توی این لیست، بعضی میوه هایی که شما اونا رو دوست دارید و می میرید براش ننوشته باشه ولی شما میتونید با اولویت بندی میوه های مورد علاقه تون، به شخصیت خودتون پی ببرید.
    اون میوه ها عبارتند از: پرتقال، سیب، آناناس، موز، نارگیل، انبه، گیلاس، انگور سیاه، هلو یا گلابی...
    به علت کمبود جا
    برای مشاهده ویژگی هر میوه به ادامه مطلب مراجعه کنید.


    پ.ن:
    خود من به شخصه اگه میوه بهم تعارف بشه و فصلش باشه پرتقال رو به بقیه ترجیح میدم... شما کدومو بر میدارید؟؟

  • ۵
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • .. مــَـمــَّـد ..
    • پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶

    امید

    تنها بازمانده یک کشتی شکسته با جریان آب به یک جزیره دور افتاده برده شد. او با بی قراری به درگاه خدا دعا می کرد، تا او را نجات بخشد. او ساعت ها به اقیانوس چشم می دوخت تا شاید نشانی از کمک بیابد؛ اما هیچ چیز به چشم نمی خورد.

    سر آخر نا امید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد تا از خود و وسایل اندکش محافظت کند. روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش دید یعنی بد ترین چیز ممکن برایش پیش آمده بود.

    او با دیدن آتش، عصبانی و اندوهگین فریاد زد:«خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟» صبح روز بعد، او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می شد، بیدار شد و آن کشتی را دید که به نجاتش می آمد.

    مرد از نجات دهندگانش پرسید:«چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟» آنها در جواب گفتند:«ما با علامت دودی که فرستادی، تو را یافتیم!»



    پ.ن:
    باید قدر بدونیم..

  • ۷
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • .. مــَـمــَّـد ..
    • چهارشنبه ۲۵ مرداد ۹۶

    انسانیت!

    مثل همیشه هوا آفتابی و بسیار گرم بود.

    داشتم تو پیاده رو می رفتم و مشغول فکر کردن بودم و به جلو نگاه میکردم. از دور زن جوانی رو دیدم که کارش برام جالب بود. تو اون پیاده رویی که می رفتم، روبروی هر مغازه ای یه باغچه کوچولو بود که توی اون باغچه درختی کاشته بودند.

    زن جوان به هر کدوم از این باغچه ها که می رسید، یک مشت گندم از کیسه ای که توی دستش بود رو می ریخت داخل باغچه. تا اینکه از کنارش رد شدم و چند قدمی جلوتر رفتم. تازه اونجا بود که حاصل کار اون بنده خدا یعنی تغذیه گنجشک ها از اون گندم ها رو دیدم.

    فکر کنم دیگه خودتون متوجه منظورم شدید. می خوام بگم که هنوز با وجود این دنیایی که سنگدلی، بی رحمی، بی تفاوتی نسبت به دیگران و خیلی از کارایی که اگه بخوام اسم ببرم، هم باعث ناراحتی خودتون و هم من میشه رواج داره، انسان هایی هستند که انسانیت خودشونو از دست ندادند بلکه بر عکس خیلی از ماها دنبال پیشرفت اون انسانیته هم هستن!


    پ.ن:
    بنظر شما برای انسانیت باید چ کنیم؟!
  • ۶
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • .. مــَـمــَّـد ..
    • سه شنبه ۲۴ مرداد ۹۶

    شعر معروف

    در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
    که با این درد اگر دربند درمانند درمانند
    .: حافظ :.



    پ.ن:
    فامیل دور هم حافظ خون بوداا!!

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • .. مــَـمــَّـد ..
    • دوشنبه ۲۳ مرداد ۹۶

    فرشته ای به نام مادر

    دکتری به خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که مادرت به عروسی ما نیاید. آن جوان به فکر فرو رفت و نزد یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت:
    در سن یک سالگی پدرم مرد و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تأمین کند، در خانه های مردم رخت و لباس می شست. حالا دختری که خیلی دوستش دارم، شرط کرده است که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است.این موضوع مرا خجالت زده کرده و بر سر دوراهی مانده ام، به نظرتان چکار کنم.
    استاد به او گفت:
    از تو خواسته ای دارم به منزل برو و دستان مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا تا  به تو بگویم چکار کنی.
    جوان به منزل رفت و با حوصله دستان مادرش را در دست گرفت که بشوید ولی ناخواداگاه اشک بر روی گونه هایش سرازیر شد؛ زیرا اولین بار بود که دستان مادرش درحالی که از شدت شستن لباس های مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته بودند، را دید. طوری که وقتی آب را روی دستان مادر می ریخت از درد به لرزه می افتاد. پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت:
    ممنونم که راه درست را به من نشان دادید. من مادرم را به امروزم نمیفروشم چون اون زندگیش را برای آینده من تباه کرده است.


    پ.ن:
    باید قدر بدانیم...

  • ۹
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • .. مــَـمــَّـد ..
    • يكشنبه ۲۲ مرداد ۹۶
    می نویسم;
    تنها که می شم;
    خسته که می شم;
    شـــــــاد که می شم;
    غـمــگـیــن که می شم;
    عصــبــانـــی که می شم;
    بـی حـوصــــله که می شم;
    می نویسم;
    و در "قلک"ـم ذخیره می کنم...
    موضوعات