نزدیک های ظهر بود که رفتم پیرایشگاه محلمون.
بعد از چند دقیقه نشستن، بالاخره نوبت من شد. طرف دست به کار شد و حدود یه ربعی به سر ما ور رفت و خلاصه کار سر ما، تموم شد. بعد بهم گفت: خوبه؟ همه چی درسته؟ نمیدونم چی شد که منم مثه همیشه گفتم: درسته؛ بعدش حساب کردم و اومدم خونه.
همین که وارد خونه شدم رفتم جلو آینه بازم یه بررسی بکنم، که دیدم بله!!! یه طرف سرمو خوب زده ولی اونطرفو کم تر زده. یهو یاد حرف پیرایشگر افتادم که همیشه بم میگف: کار من گارانتی داره و هر وقت احساس کردی بد شده، بیا تا یکاریش بکنم. منم سریع پاشدم رفتم و به بنده خدا موضوع رو گفتم و اونم دست به کار شد و یه دقیقه ای کار رو تموم کرد و با کلی تشکر برگشتم خونه.
حالا غرض از این ماجرا چی بود؟!
کاش زندگی ما هم مثه این ماجرا بود ...
بعد از مدتی، وقتی تو آینه دلمون نیگا میکنیم، میبینیم که چه کارا کردیم که نباید میکردیم! به چه چیز هایی فکر کردیم که نباید میکردیم! چه حرف هایی رو زدیم که نباید میزدیم! آهی میکشیم و با خودمون میگیم: حالا که دیگه دیر شده و قدرت اصلاحشون رو ندارم و نمیتونیم به عقب برگردم ولی کاش...
هعییی افسوس خوردن سودی نداره .. پس بیاین از الان شروع کنیم و به فکر کارا و فکرا و حرفامون باشیم تا دیر نشده :|